سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

هدیه خدا

اولین خنده

آخر شب  92/10/30 اولین باری بود که صدای خندتو شنیدم قبلنا می خندیدی ولی بی صدا ولی اون شب برای اولین بار بود که با صدا خندیدی وقتی سرپا روی شکمم گذاشتمت و تو از بالا بهم نگاه می کردی با هیجان بهت گفتم بدو بیا بغل مامانی و همزمان تورو طرف صورتم میاوردم وتو لذت می بردی و بعد یک دفعه با صدای بلند خندیدی و اون لحظه قند تو دلم آب شد ایشالله همیشه شادو خندون باشی عزیز مامان   ...
18 مرداد 1393

اولین غذا

عزیزم روز93/1/17 اولین غذای زندگیتو که 1 قاشق آب مرغ بود رو خوردی که اونو من و بابات 2 تایی با هم بهت دادیم و ازت فیلم گرفتیم البته قبلنا هم یه چیزایی بهت داده بودم ولی در حد مزه کردن مثلا روز 28 بهمن داشتم بستنی می خوردم و تو با دقت نگاهم می کردی ومن دلم نیامد و انگشتمو شستم و روی روکش بستنی سالار کشیدم و بهت دادم و وقتی خواستم بهت بدم با وحشت نگام کردی و با زبان بی زبانی گفتی چیکار می کنی؟! من که نباید جز شیر چیزی بخورم نمی دونی چه بامزه این کارو کردی بعد از اون هم هرازگاهی 1 قطره لیمو شیرین بهت می دادم و روز اول عید هم 1تیکه سیب دستم گرفتم و اجازه دادم اونو بمکی نمی دونی چقدر خوشحال شدی و با چه علاقه ای دستمو محکم گرفته بودی وسیبو میمکیدی...
18 مرداد 1393

نشستن

عزیزم از 3ماهگی وقتی دراز می کشیدی دوست داشتی بلند شی با زحمت به سرت فشار میاوردی و وقتی دست های کوچیکتو می گرفتم سریع خودتو بالا می کشیدی که بشینی و اینکارو چندین بار تکرار می کردی و اصلا خسته نمی شدی و خیلی بامزه این کارو می کردی   ...
9 مرداد 1393

ققنوس

از بچگی عاشق افسانه ها بودم دنیای خیال ورویا وقتی غرق اونا می شدم از دنیای واقعی دور می شدم اونجا همه چی همون جور می شه که می خوای اونجا بدیها نابود می شن و خوبی ها پیروز،آخر همشون به خیر خوشی تموم میشه آره عزیزم امیدوارم زندگی تو هم همیشه خیر خوشی باشه و غم هاش زودگذر باشه. یکی از این افسانه ها ققنوس بود پرنده ای افسانه ای که در دنیا فقط یه دونه ازش وجود داره قصه میگه وقتی جوجه ققنوس می خواد به دنیا بیاد باید گرمای زیادی به تخم برسه واسه همین مادر بالهاشو به سرعت بهم میزنه تا بالهاش آتیش بگیرن وبا گرمایی که از سوختن وجودش درست میشه تخم گرو میشه وجوجه ققنوس از میان خاکسترهای مادرش چشمانش را باز میکنه. وقتی این افسانه رو خوندم درک اون ه...
7 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد